بندبـاز



بعد از پشت سر گذاشتن یک سری اتفاقات زنجیره ای خوب و بد، فرصتی دست داد تا به سراغ کتابی بروم که از نمایشگاه کتاب خریده بودم و مشغول خواندنش بشوم. یک فصلش که تمام شد دیدم این کتاب از آن دست کتابهایی ست که باید (می شود / بهتر است) چند بار خواندش. پس شروع کردم به یادداشت برداری و بعدتر دیدم که چه خوب می شود اگر بتوانم خلاصه ای از هر بخش آن را توی دنیای مجازی نشر بدهم. شاید برای بقیه علاقمندان به هنر هم جالب و خواندنی باشد. القصه این شد که دست به کار شدم و باید بگویم که مطالب بعد، برداشتی ست از کتاب: "هنر چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند؟". نوشته ی  آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و با ترجمه ی گلی امامی - نشر نظر .

داستان ما از این سوال اساسی آغاز می شود که اصولا هنر به چه کار می آید؟

اگر علاقمند و پیگیر دنیای هنر باشید، تفاوت محسوسی را در تاسیس و راه اندازی گالری های هنری در سطح شهر تهران (لااقل) حس کرده اید. فعالیت های هنری در سطح جهانی با سرعت بیشتری از گذشته در دل حراجی های بزرگ جریان دارند. اثرات آن ها بر دنیای هنر و بخصوص نقاشی ایران هم مشهود است. بعد از سال ها رکود، راه اندازی حراج تهران، برگزاری سمینارها و کارگاه های مختلف با موضوع کیوریتوری و گالری داری، اقتصاد هنر و دعوت به بازدید از موزه ها و نمایشگاه های هنری، همه و همه شاهدی هستند بر این ادعا که "هنر اهمیت زیادی دارد!!."

اما در مقابل، بارها برای خودم پیش آمده که تحت تاثیر تبلیغات فراگیر یک نمایشگاه، سختی راه و زمان محدود را به جان خریده و به بازدید از مجموعه ای از آثار هنری رفته ام. و در مقابل، بعد از ساعت ها سر پا بودن، سرخورده و مایوس، به خانه بازگشته ام. در مورد بازدید از موزه ها حتی، وقتی در برابر یک اثر معروف ایستاده ام احساس عجیب و دلهره آوری داشته ام. اینکه چقدر دانش و سواد بصری ام کم است. اینکه چرا هیچ چیزی از این اثر نمی فهمم. و و و . . ممکن است همه اینها برای شما هم پیش آمده باشد. حتی در زمینه های دیگر هنری، در تئاتر، سینما، موسیقی و . . گاهی تقصیر را به گردن خالق اثر می اندازم. گاهی خودم را مقصر می دانم. اما ظاهرا مسئله اصلا اینطور نیست. یعنی نه در اثر هنری اشکالی هست و نه در من ِمخاطب! بلکه اشکال در بحث آموزش و عرضه ی هنر است. 

به این معنی که ما در قرن معاصر بیشتر از هر زمان دیگری در مقابل هنر بیگانه بوده ایم. یا منصفانه تر این است که بگویم کمتر از هر زمان دیگری با هنر ارتباط برقرار کرده ایم! و بارها در مواجه با یک اثر هنری از خودمان پرسیده ایم که " این دیگه چیه؟ به چه درد می خوره؟!. ". شاید بد نباشد که کمی بیشتر روی این سوال مکث کنیم و از خودمان بپرسیم که اصلا بشر برای چه هنر را به وجود آورده است؟ شما چه پاسخی به این سوال می دهید؟

 

نقاشی

نقاشی از: علی اکبر صادقی

 

پی نوشت: 

این مطلب برداشتی از کتاب "هنر چگونه زندگی شما را متحول می کند؟"

اثر: آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و ترجمه ی گلی امامی است.


هنر روشی است برای حفظ تجربه ها با نمونه های زیبا و زودگذر بسیار و ما باید به حفاظت از این تجربه ها کمک کنیم.

روز شلوغی را در اردیبهشت ماه تصور کنید که به پارک رفته اید. به آسمان نگاه می کنید و تحت تاثیر زیبایی و ملاحت ابرها قرار می گیرید. زیبایی ابرهایی که به شکل دلپذیری از زندگی پرمشغله و تکراری روزمره ی ما فاصله دارند. وقتی به این زیبایی فکر می کنیم، برای چند لحظه از چیزهایی که ذهن مان را مشغول کرده است، رها می شویم. و در پهنه ی گسترده ی آسمان قرار می گیریم به دور از نق و ناله های مداوم خودخواهی هایمان.

 

اثر: جان کانستابل 1822 (John Contable)

 

تصویر ابرهای جان کانستابل، ما را به تمرکز دعوت می کند. تمرکزی فراتر از معمول و توجه به بافت و شکل های گوناگون ابرها. نقاش ما را دعوت می کند تا همه ی حواس مان را به تنوع رنگ ها و کنار هم قرار گرفتن آن ها بدهیم. هنر پیچیده گی ها را حذف می کند و به ما کمک می کند تا روی مفاهیم عمیق تری دقیق بشویم. حتی برای مدتی کوتاه. مطمئنا جان کانستابل در اتودهایش از ابرها انتظار نداشت که ما عمیقا در گیر وضعیت هواشناسی بشویم. حتی منظور او نقاشی شکل دقیق ابر ِ کومولونیمبوس نبوده. بلکه هدفش توجه به مفهوم احساسی ِنمایشی است که هر روز، بی صدا، بالای سر ما برپا می شود. و سعی نموده تا این احساس عمیق را بیشتر در دسترس ما قرار دهد و تشویق مان کند که توجه بیشتری به آن نشان بدهیم. توجهی که در خور ِاین نمایش زیبا و بیننده اش که ما باشیم، است.

 

پی نوشت: 

این مطلب برداشتی از کتاب "هنر چگونه زندگی شما را متحول می کند؟"

اثر: آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و ترجمه ی گلی امامی است.


یوهانس ورمیر موقعیت اش را به عنوان یک هنرمند بزرگ مدیون یک نکته است. او می داند جزئیات مهم را چگونه ثبت کند.

زنی با لباس آبی نامه می خواند - اثر : یوهانس ورمیر 1663 (Johannes Vermeer)

 

زنی که در این اثر حضور دارد می توانست حالت های متفاوتی داشته باشد. مثلا حوصله اش سررفته باشد، اوقاتش تلخش باشد، درگیر کاری باشد، شرمزده باشد یا بخندد. حتی می شد او را به شکل های مختلفی نقاشی کرد. ولی ورمیر "لحظه و موقعیت خاصی" را برای او انتخاب کرده است؛ زمانیکه ناخودآگاه تحت تاثیر و در حال فکر کردن به کسی یا مسئله ای در دور دست است.

ورمیر با ساختن موقعیتی از سکوت و س، زن را در حالتی از جذب شدگی تصویر می کند. در کادر تصویر ِاو، همه چیز در حالتی از سکوت و س قرار دارد و زن کاملا در متن نامه ای که در دست دارد غرق شده است. به حالت دستانش نگاه کنید؛ با انگشتان کمی مشت شده، حالتی کاملا شخصی دارد. حتی از گوشه ی لب های کمی بالا رفته اش می توانیم به حالت مجذوب شدن او در نامه بیشتر پی ببریم. نیم رخ زن در مقابل نقشه ای قرار دارد که دقیقا هم رنگ صورت اوست. انگار ذهنش درگیر جایی در آن نقشه است. نور شفاف تابیده شده بر روی صورت او این حس را القا می کند که ذهنش دارای عاطفه ای معتدل و شفاف است. همه ی این ها فقط ثبت چهره ی یک زن نیست بلکه تصویری از او در حالتی خاص است. ما فقط او را مشاهده نمی کنیم، متوجه نکته ی مهمی درباره ی او می شویم.

 

پی نوشت: 

این مطلب برداشتی از کتاب "هنر چگونه زندگی شما را متحول می کند؟"

اثر: آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و ترجمه ی گلی امامی است.


با خاطره شروع می کنیم؛ ما در به یاد آوردن چیزها مشکل داریم.

مغز ما به طرز وحشتناکی این قابلیت را دارد که چیزهای مهم را فراموش کند. این چیزهای مهم در اصل همان اطلاعات دنیای پیرامون ما هستند. هم اطلاعات واقعی و هم اطلاعات حسی! اولین کاری که ما در قبال این فراموشی انجام می دهیم یادداشت کردن است. همه ما در یک دوره ی زمانی خاص از زندگی و یا شاید در تمام طول آن "دفتر خاطرات" داشته ایم. هنر و به خصوص نقاشی ، دومین کاری است که بشر برای حل این مشکل انتخاب کرده است. به این اثر توجه کنید:

 

 

دیبوتا (Dibutades) چهره ی شبانی را طرح می زند - اثر: ژان باپتیست رنیو 1786 (Jean-Beptiste Regnaute)

 

زوج عاشق مجبورند از هم جدا بشوند. دختر از ترس ِ از دست دادن یارش، تصمیم می گیرد طرحی از او بکشد. طرحی خطی از سایه ی او را با تکه چوبی سوخته در کنار سنگ گوری می کشد. نقاشی رینو از این صحنه ، سخت تاثر برانگیز است. آسمان لطیف غروب، به پایان آخرین روز ِبا هم بودن عشاق اشاره دارد. فلوت ِزنگ زده ی پسرک، نماد سنتی شبانان، با بی توجهی در دستان اوست. در حالی که در طرف چپ، سگی سرش را بالا گرفته و به زن می نگرد که یادآور وفاداری و وابستگی است. زن این تصویر را می کشد تا وقتی پسرک رفت، بتواند با وضوح و قدرت، او را در ذهن حفظ کند؛ به عبارت دیگر، آن گاه که پسرک کیلومترها آن طرف تر در دره ای مشغول چراندن گله اش است، شکل دقیق ِبینی، حلقه های مو، خم گردن و شانه ی کمی بالا رفته ی او برایش باقی خواهد ماند.

رنیو در این اثر پرسش مهمی را مطرح می کند؛ چرا هنر برای ما ارزش دارد؟ و پاسخی که می دهد حیاتی است. هنر به ما کمک می کند به نکته ای توجه کنیم که در زندگی ما اهمیتی اساسی دارد؛ با هنر، چیزهایی را که برایمان عزیز است و فانی هستند، حفظ می کنیم. پاسخ ِبه این نیاز را در عصر حاضر می توانیم در عکس های خانوادگی مان مشاهده کنیم. وقتی در یک جمع خانوادگی، دوربین دست می گیریم یعنی ضعفمان را در به خاطر سپردن این لحظات می دانیم. لحظاتی که عمیقا می خواهیم در ذهن ثبت کنیم، چرا که از فراموشی آن ها سخت می ترسیم.

در ترس ِما از فراموشی، نکته ی خاصی پنهان است، مسئله فقط از یاد بردن جزئیاتی در مورد افراد و مناظر نیست که ما را نگران می کند، ما می خواهیم چیزهایی را که مهم! هستند به یاد بیاوریم. پس؛ کسانی را هنرمند ِخوب می دانیم که متوجه هستند چه چیزهایی را یادآوری کنند و چه چیزهایی را کنار بگذارند. در نقاشی رنیو، این جدایی عاشق از معشوق نیست که زن می خواهد به خاطر بسپارد. بلکه او به دنبال حفظ شخصیت و جوهر وجود معشوق است. بنابراین دست به ثبت ویژه گی های مختص او می زند.

ما یک اثر هنری را که حتی می تواند یک عکس خانوادگی باشد، زمانی موفق می دانیم که به چیزهای مهم و ارزشمند و نه سطحی، اشاره کند. یک اثر هنری خوب بر چیزی تاکید می کند که بیشترین اهمیت را دارد. چه بسیارند آثاری که مانند یک عکس، خاطره ای را در ما زنده می کنند اما از آنجاییکه عصاره ی مهم آن واقعه را ثبت نکرده اند، همانند هدیه ای تو خالی ما را دچار سرخوردگی می کنند.

 

پی نوشت: 

این مطلب برداشتی از کتاب "هنر چگونه زندگی شما را متحول می کند؟"

اثر: آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و ترجمه ی گلی امامی است.


اگر کمی به عقب برگردیم و از خودمان سوال کنیم چرا انسان چاقو را ساخت؟ چه پاسخی می دهیم؟ قاعدتا انسان چاقو را ساخت برای اینکه خودش و جسمش قادر به بریدن و تکه تکه کردن نبود، در حالیکه به آن نیاز داشت. انسان بطری را ساخت به این دلیل که نیاز به حمل آب داشت و خودش قادر به حمل آب نبود. پس می بینیم که بشر برای رفع نیازهای خود دست به ساختن ابزار زده است. حال اگر هنر را هم بر همین منوال یک ابزار تلقی کنیم، این ابزار به چه کاری می آید؟ و به کدام بخش از نیازهای بشری پاسخ می دهد؟

هنر هم مانند هر ابزار دیگری این امکان را به بشر می دهد تا قابلیت هایش را از حدی که طبیعت برای او تعیین کرده، فراتر ببرد. هنر می تواند نقطه ضعف های انسان را جبران کند. البته نقطه ضعف های ذهنی و روحی او را. برای درک هدف هنر باید از خودمان بپرسیم؛ نیاز داریم با ذهن و عواطف مان چه کارهایی بکنیم که بدون این ابزار در انجامش مشکل داریم؟ هنر چه کمکی به نقطه ضعف های روانی ما می کند؟ جالب است که بدانیم هفت نقطه ضعف عمده برای ذهن بشر شناسایی شده است و به دنبال آن، هفت کاربرد عمده هم برای هنر مطرح است: 

1- به یاد آوردن. 2- امید. 3- تحمل اندوه. 4- تعادل یافتن. 5- چگونگی درک ِخود. 6- رشد کردن. 7- تحسین هنر.

 

نقاشی

نقاشی از: آنه محمد تاتاری

پی نوشت: 

این مطلب برداشتی از کتاب "هنر چگونه زندگی شما را متحول می کند؟"

اثر: آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و ترجمه ی گلی امامی است.


سرصبحی بعد از یک هفته قطعی اینترنت، تازه می توانم چند سایت را باز کنم و فیلم اعتراضات مردمی را ببینم. البته گزارش ها همه شان توسط خبرنگاران دولتی تهیه شده اند اما همین هم برایم غنیمت است. به حرفهای مردم گوش می کنم. به جایگاه داران بنزین، آتش نشانان، مردم عادی که ناغافل گلوله خورده اند. زن ها و مردهای کارگری که به قول خودشان نه این طرفی بوده اند و نه آن طرفی و فقط داشته اند از مسیر همیشگی خانه شان عبور می کردند که دامنگیر اعتراضات شده اند. 

یاد حرفهای مادر می افتم وقتی که از خاطرات اوایل انقلاب می گفت. شب ها و روزهایی که مردم جرات به کوچه و خیابان رفتن نداشتند چرا که ممکن بود تیر غیب بخورند!. به قیافه های مجروحین و آنهایی که عزیزان شان را از دست داده اند نگاه می کنم. مغزم درد می گیرد. ما مردم، ما قشر متوسط، ما کارگران این خاک همیشه در حال هزینه دادن هستیم. هر اتفاقی که می افتد این ماییم که باید هزینه اش را بدهیم. هر تصمیمی که می گیرند ناخواسته این ماییم که در وهله ی اول قربانی می شویم.

از خودم می پرسم چرا؟ این همه هزینه دادن تا کِی؟! چه گناهی کرده ایم که در جغرافیای دین و نفت به دنیا آمده ایم؟ چشم باز کردم جنگ بود. تمام عمر دویدم تا انسان باشم،  با جامعه ام جنگیدم، حالا هم اگر بخواهم خودم را کنار بکشم باید با خودم بجنگم!! پس کِی نوبت زندگی است؟

راستش من دیگر خسته شده ام. دلم تغییر نمی خواهد. ادعای هیچ چیزی را ندارم. به هیچ کسی هم امید واهی ندارم. فقط می خواهم همین چند سال باقیمانده از عمرم را سر کنم. سرم به کار خودم باشد و تا جاییکه بلدم مسئله و مشکل خودم و اطرافیانم را حل کنم. همین. حکایت ما حکایت همان مرغی ست که در عزا و عروسی قربانی می شود. جایی شنیدم که توده ها انقلاب می کنند اما نمی توانند آن را اداره کنند. پس دو دستی تقدیمش می کنند به هر کسی که زورش بیشتر باشد! یعنی در نهایت باز هم به خواسته شان نمی رسند بلکه تنها پلی هستند برای رسیدن دیگران به خواسته های خودشان! دیگرانی که پول و قدرت دارند. متاسفم برای مردم کشورم. متاسفم برای این همه هزینه ای که ما باید همواره بدهیم، فرقی هم نمی کند چه کسی راس کار باشد.

 


بالاخره نقاشی اش تمام شده بود و بوم بزرگ را به زحمت روی دیوار نصب کرده بودم. تصویرش تمام دیوار پذیرایی را پر کرده بود. چند قدم عقب رفته بودم و با دقت به نتیجه ی کارم نگاه می کردم؛ برش های تکه تکه شده از فرش و گلیم های دستباف، با رنگ های لاکی و اناری. همین طور به ترکیب بندی هر قطعه نگاه می کردم و از خودم متشکر بودم؛ "خوب کار کردیا!. آفرین!!" یکباره اما نمی دانم چطور سوراخ کوچکی از وسط بوم باز شد و جثه ی ریز و نحیف یک گنجشک از آن بیرون زد. گنجشک ِبیخیال با آن چشم های ریز و سیاهش کمی به این طرف و آنطرف نگاه انداخت و توی سوراخ جابجا شد. از کنار پاهایش سرو کله ی گنجشک دیگری پیدا بود. اولی به سرعت پر کشید و رفت و جا را برای بعدی باز کرد. دومی هم همین طور؛ نگاهی به من انداخت و تند بال زد و رفت.

هیچ سردر نمی آوردم؛ مگر می شود وسط یک بوم گنجشک ها لانه کنند؟! آن هم اینطوری؟! یکی یکی از توی نقاشی جان می گرفتند و بیرون می پریدند؟! گیج و منگ بودم که صدای بَم ِبرخورد چیزی با شیشه از خواب پراندم! اتاق توی تاریک و روشن دم صبحی ساکت و سرد بود. هنوز گیج خواب بودم که متوجه غوغای گنجشک ها شدم. نگاهم به سمت پنجره چرخید، هیکل های کوچک و ریزشان را از پشت پرده می دیدم که داشتند سر مشتی نان خشک خرد شده با هم جدل می کردند و در این بین بدن های نازک هم را به شیشه هل می دادند. یادم افتاد دم غروبی ته مانده ی نان سفره را توی مشتم خرد کرده و پشت پنجره ریخته بودم. خنده ام گرفته بود. چشم هایم را بستم و به تصویر نقاشی توی خواب فکر کردم. چهل تیکه ای بریده بریده از دستبافته های سنتی. بریده فرش هایی که گنجشککان گرسنه در آن لانه داشتند. .

 


سلام جان!

وقتی می گویی نقاشی کن، دلم می خواهد بوم ها را یکی یکی جلوی رویم بگذارم و با یک کارد بزرگ به جانشان بیافتم و پاره پاره شان کنم! به خاطر حرف های تو نیست که اتفاقا باعث می شوی یادم نرود نقاشی کردن را رها نکنم، به خاطر خشمی فروخورده است که خیلی از آدم ها در هفته هایی که گذشت، توی خیابان های شهرشان، خالی اش کردند؛ درست مثل گلوله هایی که دژخیم های وطنی در تن بی دفاع مردم خالی کردند!

همه ی این فشارها را تحمل می کنیم و همچنان سعی داریم تا لبخند بزنیم و تاب بیاوریم. همچنان بگوییم خدا را شکر که نانی داریم و سرپناهی بالای سرمان است! نه اینکه اینها جای شکر نداشته باشند، نه. اما زندگی مان را خلاصه کرده اند در کار کردن و خوردن و خوابیدن و نگران آینده ای بودن که تمامی ندارد!. آن هم اگر کاری داشته باشی یا نانی یا سقفی که به آرامشی نیم بند زیرش سر کنی اگر نه تمامش می شود همان نگرانی ناتمام. و این درد دارد. دردی که روح آدم را می خورد. 

در انتهای شب خبری از یک جودوکار ایرانی برایم می خوانی که بعد از تقاضای پناهندگی آلمان، شهروندی کشور مغولستان را پذیرفته است! قصد دارد برای تیم ملی آنها مسابقه بدهد. تناقض خنده داری توی ذهنم شکل می گیرد. به یاد ِحمله ی مغول ها می افتم و ویرانی هایی که قرن ها بعد هم کسی نتوانست آنها را جبران کند! حالا ببین چه کرده اند با ایران - چه کرده ایم با کشورمان - که یک ایرانی ترجیح می دهد زیر پرچم مغول ها و برای آن ها بجنگد اما در کشورش باقی نماند! جواب این ویرانگری خودمانی را چطور می دهیم؟ گریه دارد نه؟!. 

دارم به نقاشی هایی که نکشیده ام فکر می کنم.

 

نقاشی

اثری از علیرضا دیانی

 


 

 

" بر بساطی که بساطی نیست

در درون کومه ی تاریک من  که ذره ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم  دارد از خشکیش می ترکد

-چون دل یاران که در هجران یاران-

قاصد روزان ابری ، داروگ ! کی می رسد باران؟. "

*نیما یوشیج

 

پ.ن: وقتی نمی دانی چه بگویی؟! چگونه بگویی؟!. 


 

دوربین زن میانسال محجبه ای را توی چادر مشکی نشان می دهد که با لبخند منتظر است نوبتش برسد. آمده است برای نام نویسی انتخابات مجلس. خبرنگار از او می خواهد شماره اش را نشان بدهد و می پرسد از چه ساعتی توی صف بوده است. شماره هفتصد و سی و چند، چند ساعتی هست که فقط از طبقه ی دوم به اول رسیده است و منتظرست تا اینجا هم نوبتش بشود و برود برای نام نویسی.

خبرنگار می پرسد نظر او نسبت به آنهایی که بی نوبت و بدون صف نام نویسی کرده اند چیست؟ زن سری تکان می دهد و می گوید: " دیگه اینو خودشون می دونند. حق الناسه. ". خبرنگار به خیالش جسورتر می شود و می گوید: " نظرتون درباره ی اون چهاردرصدی ها چیه که بی نوبت." زن لبخندی بزرگ می زند و برای خبرنگار آرزوی موفقیت می کند.

یادم می افتد هر وقتی توی صف ِنان و تاکسی و اتوبوس و بانک و چه و چه بوده ام اگر کسی بی نوبت جلو می رفت همگی با هم به او می گفتند: " کجا؟!. نمی بینی صفو!!. برو ته صف!!" به همین سادگی. 

دلم می خواست به خبرنگار بگویم بجای اینکه دنبال چهار درصدی ها باشد به آن زن بگوید تو که نمی توانی از حق خودت دفاع کنی و چیزی بگویی آنجا چه می کنی؟! چطور می خواهی از حق مردم دفاع بکنی؟!!. نه تنها او، بلکه همه شان! همه ی آنهایی که جرات نکردند چیزی بگویند. بعد هر چه می شود می گوییم پس مجلس چه کاره است؟! فلانی چه کاره است؟!. از همین جاها می توان فهمید.

تا وقتی که همه چیز را از سر خودمان وا می کنیم و حواله می دهیم به خدا، داستان همین است! همین حواله کردن هایی که فقط و فقط از سر عافیت طلبی ست پدرمان را درآورده.

 

نقاشی

اثری از حامد صدرارحامی

 


 

  • "حاج آقا وقتی خون می بینم آروم می شم!"

این جمله ایست که قاتل رو به روانپزشک برنامه می گوید. برنامه ای ست که مثلا قصد دارد دلایل جرم و بزهکاری را در جامعه ریشه یابی کند و به دنبال راه حل و هشدار دادن به مخاطب است.

سایه ی سیاه نیم تنه ی قاتل در یک سمت کادر است و کارشناس پلیسی که در حال بازجویی از اوست در سمت دیگر نشسته است. بعد از چند دقیقه از حرف هایشان می فهمی که مردی ست سی و چند ساله که تا سیکل بیشتر نخوانده و در یک خانواده ی پرجمعیت که همگی به جز مادر، معتاد هستند زندگی می کند. به گفته ی خودش مادر هر روز صد هزار تومان برای خرج عملش می دهد و او دود می کند هوا. یک روز برحسب تصادف تصمیم می گیرد گوشی بد. رفیقش را خبر می کند و بعد از اینکه دو نفری شیشه مصرف کرده اند، سوار موتور می شوند و توی خیابان دنبال کسی می گردند که گوشی گران قیمت دستش باشد. بعد از چند دور چرخیدن عابر جوانی را نشان می کنن و به دنبالش از خیابان اصلی به کوچه ی فرعی می روند. طرف را یقه می کنند و بعد که می بینند جوان در برابرشان مقاومت کرده با چاقو شاه رگش را می زنند و گوشی را برمی دارند و فرار.

  • " یعنی هیشکی توی اون کوچه نبود؟! کسی شما رو ندید؟!".
  • " چرا بودن. مردم سر کوچه وایساده بودن داشتن ما رو تماشا می کردن. اما کسی نیومد جلو.".
  • " گوشی را چند فروختی؟"
  • " سیصد و پنجاه هزار تومن! "

صدای خونسرد کارشناس توی سرم می پیچد:" برای سیصد و پنجاه تومن یه آدمو کشتی؟ احساس پشیمونی نمی کنی؟!" نیم تنه ی سیاه که از خمیده گی اش معلوم است دارد از خماری می میرد با صدایی که احساسی تویش نیست جواب می دهد:" شما می دونید توی دل من چی می گذره؟ معلومه ناراحتم. یه جوونو ناکار کردم.".

کات می شود. لقمه های نان و پنیر توی گلویم ماسیده است. به حرفهای مرد در برابر روانپزشک برنامه  گوش می کنم: " از بچه گی اعصاب نداشتم. گاهی خودزنی می کردم. یه وقتایی هم مادرمو می زدم. چاقوش می زدم. همین که خون می دیدم آروم می شدم.". دکتر همان طور خونسردانه از او می پرسد " تابحال دکتر هم رفتی؟" و جواب مثبت می شوند. "قرص و دارو هم گرفتی؟ استفاده کردی؟!." و مرد می گوید که یک روز خورده و دو روز نخورده. " چرا نخوردی؟! چرا بعد از اینهمه سابقه ی زندان رفتن و حبس و ترک یک بار نخواستی برای زندگیت برنامه ای بچینی؟!!" . سایه ی سیاه نیم تنه می زند زیر گریه. بغض مردانه اش می ترکد:" به چه امیدی حاج آقا!. توی یه خانواده ی معتاد آدم مگه چیکار می تونه بکنه؟. "

انگاری نمایش به پایان خودش رسیده است. دکتر رو به دوربین می گوید: " سعی کنید اگر فرزندانتون دچار اختلالات خلقی و عصبی هستند هر چه زودتر اونها رو نزد روانپزشک ببرید تا در آینده چنین فجایعی گریبانگیر شما و جامعه نشود.". دلم می خواهد لیوان چای ام را سمت صورتش پرت کنم اما یادم می افتم همین یک تلویزیون را بیشتر نداریم. این می شود که فقط به فشردن دکمه ی خاموش اکتفا می کنم. توی دلم می گویم " مرتیکه فکر کرده با کی طرفه؟!. "

یاد ِ فیلم حس ششم می افتم که همین پریشب تماشا کردیم. آنجا هم پای یک روانشناس در میان بود.


 

-: " جانی! من دیشب خواب چی می دیدم؟!"

خنده اش می گیرد: " تو خواب می دیدی، از من می پرسی؟! "

-: " یادم نیست چه خوابی بود. هر چی بود، خوب کردی بیدارم کردی. داشتم اذیت می شدم.".

چندین شب است که مرتب دارم خواب های عجیب و غریب می بینم. انگاری شب ها در دنیای دیگری زندگی می کنم. هر چه که هست مربوط به تاریخ است! من در جامعه ای شبیه همینجایم ولی روزهای آنجا حال و هوای انقلاب و جنگ دارد. از پیش از انقلابش را خواب دیده ام تا جنگ و بعد از آن را. . جالب است که شرایط و فضای خواب ها خیلی نزدیک به دهه ی پنجاه و شصت است. مثل این است که بنشینی به خواندن داستانی که شخصیت اولش یک دختربچه است! از بچگی تا بزرگسالی اش توی انقلاب و جنگ می گذرد. . یعنی این خود ِمن است که آن سال های فراموش شده را توی خواب مرور می کند؟! اما من که چنین تجربه هایی را اصلا نداشته ام! چطور می شود؟!. نمی توانم توضیحش بدهم. تنها می توانم هر شب به انتظار دیدن قسمت جدیدی از این داستان به خواب بروم! که البته پیشترش کمی مقاومت می کنم تا نخوابم! چون خواب هایم هیچ خوشایند نیستند. فقط فکر می کنم به این ها چه چیزی را می خواهند به من بگویند؟! شاید پاسخ سوالی هستند که این روزها از خودم می پرسم. .

 

نقاشی از : عسل خسروی

 


 

" واقعا مزخرف بود!! هر اثری بالاخره باید برای خودش یه فرمی داشته باشه. این هیچی نداشت. اجراها داغون، صحنه داغون. همه چی پخش و پلا. ". 

این را آقای حاتمی گفت. از شدت تاکیدش روی کلمه ی مزخرف، یاد ِتقلاهای نافرجامش برای بیرون زدن از سالن تئاتر افتادم. توی تاریکی فقط یک لحظه صورتش را دیدم؛ با چشم هایی که از پشت عینک بخاطر شدت نور ِیکی از پروژکتورها، ریزتر از اصلش شده بود و دست هایی که از بلندی صدای بلندگوها، روی گوشش فشار می داد.

از تصور دوباره ی چهره اش خنده ام گرفت اما رویم را چرخاندم سمت خانم روحی که کنار ِدست دوستش ایستاده بود. توی چادر سیاه و روسری های گل گلی از سرمای ساعت هشت شب، بی تابی می کرد: " واقعا خیلی مسخره بود. اعصابم خورد شد.". به لاک سیاه ناخن هایش نگاه می کردم. موقع حرف زدن با هیجان دست هایش را توی هوا تکان می داد. داشت پیشنهاد می کرد برای برنامه ی دورهمی بعدی، برویم تئاتر "قرمز" را تماشا کنیم: " بچه ها تعریف قرمز رو خیلی می کردن.". حاتمی حرفش را قطع کرد: " حیف که پینوکیو اجراش تموم شده.".

به جان نگاه کردم که کنار دستم ساکت ایستاده بود. دست هایش را از سرما توی جیب کاپشن فرو کرده بود و چهره ی بقیه بچه ها را موقع حرف زدن نگاه می کرد. رو کردم به حاتمی و گفتم: " ولی به نظر من تئاتر خوبی بود. درسته که تصویر و صدای ویدئوها با هم نمی خوند، یا صدای بلندگوهاش گوشمونو پاره کرد، نورشم کورمون کرد که البته خب ما خیلی جلو نشسته بودیم، تقریبا توی دهن ِبازیگرا بودیم اما به نظرم همه ی اینها دقیقا زندگی این روزهامون بود. همین قدر داغون و بهم ریخته و اعصاب خورد کن! انگاری نشسته بودن یه صبح تا شب ملت رو نوشته بودن. خوب هم نوشته بودن!". 

حاتمی با چهره ای شاکی گفت: " اینایی که شما می گی فرا متنه! این نمی شه که تئاتر.".

آن لحظه معنی "فرا متن" را نمی دانستم. یعنی هنوز هم نمی دانم. این چند روزه اتفاق هایی افتاد که مجال نداد بروم معنی اش را پیدا کنم. اما بعد از خداحافظی با بچه ها، توی مسیر برگشت، با خودم فکر می کردم اگر اینطور باشد؛ اگر فرامتن به معنی اضافه کردن چیزی بعد از خلق یک اثر از طرف مخاطبش باشد یا ساده تر، اگر فرا متن یعنی پیدا کردن معنی از دل چیزی که بی معناست یا لااقل در بیان معنا ناتوان است. اگر فرا متن یعنی ساختن چیزی از چیزی که نیست؛ یعنی رویاپردازی و خیال!!. پس با این حساب من و خیلی از ماهایی که هنوز ذوق و شادی کودکانه مان در لحظه های کوچکی از زندگی برق می زند، یک عمر در فرا متن ِ هر چیزی زندگی کرده ایم!! یعنی برای خودمان از آدم ها و از زندگی چیزی ساخته ایم که در واقعیت وجود نداشته است؟!. 

 

نقاشی از : مهدی

 


تمام شماهایی که دلتان لک زده است برای جنگ! با شماهایی هستم که تک تک سلول های بدنتان له له می زند برای کشتن؛ لطفا بیایید و جلو بیافتید! این شما و این میدان. بفرمایید! بروید بکشید و کشته شوید! اما لطفا باقی زندگی را با تمام چیزهایی که حرام می دانید بگذارید برای ما! لطفا برای مردن از ما مردم - بخشی از مایی که مردم شما حساب نمی شویم - مایه نگذارید. هنوز زخم های جنوب خوب نشده است. هنوز غرب خونبار است. بفرمایید؛ بفرمایید رستگار شوید. گناه تمام ِزندگی بماند برای ما.

 

نقاشی از : امین منتظری


 

به خودم قول داده بودم که دیگر خبرها را دنبال نکنم. حتی دیشب قبل از خواب، گوشی ام را جایی دور از خودم گذاشتم که مثل سابق صبح بعد از بیدار شدن، ناخودآگاه نروم پی ِاخبار! همان دیشب فهمیدم که به اندازه ی کافی تنم لرزیده است از این همه خبر مرگ! از اوضاع داخلی و تهدیدهای چپ و راستی بگیر تا آتش سوزی استرالیا و چهره ی وحشت زده ی حیوانات نیمه سوخته. دیگر توانش را نداشتم. یکی از دوستان  میان این بلبشو نوشته بود برای استرالیا دعا کنید! خواستم برایش بنویسم ترجیح می دهم دعا کنم خدا من را از روی زمین بردارد. به گمانم اگر بشر را برمی داشت، زمین حال بهتری داشت. شب موقع خواب به انگشتی فکر کردم که شاسی تخلیه ی بمب اتمی را روی هیروشما فشرد. .

با این حال باز هم صبح بعد از کمی مقاومت به سراغ خبرها رفتم. تلویزیون را روشن کردم و جواد ظریف را دیدم که در نشست گفتگوی خلیج فارس، از صلح درون منطقه ای حرف می زد. از طرحی می گفت که به قول خودش طرح رئیس جمهور ایران است و هدفش رسیدن به صلحی بدون حضور آمریکا در منطقه است و تنها راه رسیدن به این هدف تغییر تفکر و گفتگو کردن و پذیرش دولتهای این منطقه است. بماند که در کنارش هم، از انتقام سخت و درد کشیدن آمریکا در بیشترین حد ممکن گفت. حرفهایی که جمع شان در کنار هم هدف نهایی صلح طلبی یک نظام را زیر سوال می برد اما همان موقع با خودم فکر می کردم چیزی که این روزها بیشتر از همیشه به چشم می خورد دو دسته گی و شکاف و اختلاف میان مردم ِهمین آب و خاک است!

مردمی که به دو بخش رسمی و غیررسمی تقسیم شده اند. عده ای که ایرانی هستند و دیده می شوند و عده ی دیگری که علیرغم ایرانی بودن، نادیده گرفته می شوند. شاید قبل از هر حرکتی باید این شکاف ِخودی و غیرخودی را بینمان پر کنیم. باید اول با خودمان به صلح برسیم؛ مایی که روی یک خاک راه می رویم، یک زبان و دین مشترک داریم. مایی که در مصیبت ها همیشه پشت هم بوده ایم و دست هم را گرفته ایم!. با ما چه کرده اند که به اینجا رسیده ایم؟!. شاید دیگر دلیل و مسببش مهم نباشند. حالا پیش از هر چیزی مرهم گذاشتن روی این زخم اهمیت دارد. اما آیا امکان پذیر است؟!. آیا روزی می آید که تنمان از این هجمه ی مرگ و نفرت و خشم نلرزد؟!. که آرامش و صلح و لبخند توی صورتهایمان موج بزند؟!. که موقع دیدن هم در خیابان ها لبخند بزنیم و با قلبی آرام به هم بگوییم: سلام!

 

نقاشی از فرانسیسکو گویا با عنوان ساتورن پسرش را می بلعد.**

 

* عنوان برگرفته از شعر سهراب سپهری است.

** این روزها مدام تصویر این نقاشی جلوی چشم هایم ظاهر می شود.


 

نادونی چیز عجیب و غریبی نیست اما تاثیرات خیلی عجیب و غریبی داره! یکی - دو ماهی بود که از صدای راه رفتن مستاجر طبقه ی بالایی عاجز شده بودیم. صدای قدم هاش بدجوری روی مخ بود. انگاری با زانوهاش راه می رفت! پیش خودمون انواع احتمالات رو تصور کرده بودیم و دست آخر برای اینکه قضیه رو یک جوری با خنده و شوخی بین خودمون فیصله بدیم و از بار ِاعصاب خوردیش کم کنیم، به این نتیجه رسیده بودیم که ما یک همسایه ی غول داریم! خانوم یا آقا غوله ای که طبقه ی بالای ما رو اشغال کرده و اگر زمانی بریم در ِخونه ش رو بزنیم و بهش شکایت کنیم، تبدیل به یک انسان معمولی می شه و هیچ رقمه گناهش رو به گردن نمی گیره! ما هم نمی تونیم ثابت کنیم که حتی اگر وزن فیل رو هم داشته باشی نمی تونی موقع راه رفتن چنین سروصدایی راه بندازی!!

دیشب اما بالاخره اون کاسه ی صبر لبریز شد. من که آماده ی لباس پوشیدن بودن و خودم رو برای یک جنگ حسابی آماده کرده بودم. همسرم اما با طبع آرامتری که داشت پیش قدم شد و رفت در خونه ی آقا یا خانوم غوله رو زد. من پایین موندم و از لای در ِآپارتمان به گفتگوشون گوش می دادم که البته اونقدر آرام صحبت می کردند که چیزی دستگیرم نشد! فقط دست آخر صدای خنده و تشکرشون رو شنیدم!

همسر که پایین اومد با تعجب بهش گفتم: " با هم می خندید؟!!. من بودم خفه ش می کردم!! " همسر هم با قیافه ی متعجبی گفت: " بابا صدا از اونها نیست که! مالِ طبقه ی بالایی اوناس! انگاری طرف اون بالا یه کارگاه راه انداخته. نمی دونم چیکار می کنه. بنده خداها اونها هم کلافه شدن. هر چقدر بهش گفتن، طرف زیر بار نرفته!."

با شنیدن این جمله ها وا رفتم. راستش تمام اون عصبانیت و خشم یکباره محو شد و جاشو به دلسوزی و همدردی داد! با خودم فکر می کردم اگر ما اینقدر داریم از این صداها اذیت می شیم، اون بنده های خدا چی می کشن؟!. با شرمندگی چند باری هم از خدا معذرت خواهی کردم بخاطر همه ی فحش هایی که توی دلم به بالایی ها داده بودم. 

حرف زدن، آروم و منطقی حرف زدن؛ خیلی وقتها باعث می شه درد همو بفهمیم؛ ماها دشمن خونی هم نیستیم. البته اگه بشه. اگه بتونیم اینطوری حرف بزنیم. اگه بلد باشیم و طرفمون هم گوش ِشنوا داشته باشه. اگه. . حالا باید یه فکری برای اون طرف کرد! اونیکه نه می شنوه و نه بلده حرف بزنه!!

 

نقاشی از : فروزان شیرقانی


 

سلام جان

امروز صبح، یک بچه کارتونک خیلی کوچک را کشتم! داشتم خمیر لای بربری ها را برای گنجشک ها ریز ریز می کردم که سر و کله اش توی سفره پیدا شد. قد یک نقطه بود با چند تایی دست و پای نامرئی که تند تند داشتند توی سفره می چرخیدند. انگاری راهش را گم کرده بود. ترسیده بود. من هم ترسیده بودم! نه از قد و قواره اش! از اینکه بزرگ بشود و گوشه و کنار دیوارها تار ببندد. زن بگیرد و بچه دار شود – یا شاید هم شوهر کند! – خلاصه زیاد بشوند و خانه ی نقلی مان را توی تار ِعنکبوت بپیچند!. موقع ریز کردن خمیرها داشتم به خواب ِسرصبحی فکر می کردم؛ خواب دیده بودم که تلویزیون قدیمی مان درست شده! خود به خود!! مثل آدمی که قهر کرده باشد و بعد یکدفعه بیاید آشتی؛ بیهوا! یا وقتی که خیلی خسته ای و با همه ی دنیا قهری اما بعد از اینکه کمی می خوابی، حالت خوب می شود و دوباره می خندی!! تلویزیون مان هم حالش خوب شده بود. اینقدر خوشحال شده بودم که نگو! راستش از تو چه پنهان، بیدار که شده بودم، رفتم سروقت ِ آن سه راهی که سیم بلند دارد و دو شاخه ی برق تلویزیون را زدم تویش. چند باری دکمه ی خاموش و روشنش را فشار دادم اما . خبری نبود. هیچ اتفاقی نیوفتاد. نمی دانم چرا بعضی وقت ها خوابهایم درست تعبیر نمی شوند. کمی حالم گرفته شد. درست مثل وقتی که پیرمرد تعمیرکار با دیدن عکس مدل ِتلویزیون مان سر تکان داد و گفت: " نه! تعمیر نمی کنم. صرف نداره!". 

جانی! من دلم نمی خواهد بروم سر ِکار! دوست ندارم حتی به آن آگهی منشی مطب زنگ بزنم. داشتم به این هم فکر می کردم که مثلا الکی بگویم زنگ زده ام و آنها گفته اند که باید تزریقات بلد باشی و من. خب می دانی که بلد نیستم. دلم می خواهد توی خانه بمانم و نقاشی کنم. باور کن اگر از این گیجی و سردرگمی دربیایم درست می شود. سر صبحی پای سفره داشتم به نقاشی هم فکر می کردم. که مثلا یک سری کار بکشم شبیه تصویرسازی های نیکان پور! شبیه شبیه که نه! یعنی از سبک کارش ایده بگیرم. اتفاقا همین روزها هم نمایشگاهش برپاست. کاش بشود سری بزنیم و کارهای جدیدش را از نزدیک ببینم.  باور کن اگر چند تایی کار خوب بکشم و بعد بفروشم شان. داشتم به همین چیزها قاطی هم فکر می کردم که کارتونک ریزه میزه پیدایش شد. بعد من ترسیده بودم از تصویر پیچیده شدن سوئیت نقلی مان توی تار عنکبوت. از تصور چشم های گرد شده ی خانم کبیری صاحبخانه مان!!. همین بود که با پشت قاشق چایخوری زدم توی سرش. قاشق هنوز از اثر هم زدن چای شیرین خیس بود. سعی کردم جوری بزنم که با همان یک ضربه بمیرد و زجرکش نشود. وقتی که قاشق را بلند کردم دیگر خبری از آن نقطه ی کوچک نبود. به جایش چیزهای ریز و تقریبا نامرئی توی لکه های چای روی سفره، پخش و پلا شده بودند. اثری از کارتونک نبود. یک لحظه فکر کردم که ما هم شبیه کارتونکیم ها!. فقط ضربه مان را یکجا نمی زنند. ذره ذره می زنند و همین است که کمی کار را سخت می کند.

ریزه های خمیر را مشت می کنم و می روم پشت پنجره. می ریزم شان روی هره ی باریک سیمانی. هنوز کف دستم از ذره های بربری پاک نشده که سرو کله ی گنجشک ها پیدا می شود. با جیک جیک های بلندشان بقیه را خبر می کنند. جمع شده اند روی شاخه های درخت توت و منتظرند تا من از پشت پنجره محو بشوم. راستش توی دلم بخاطر کشتن آن طفلی خیلی خجالت زده ام. خدا مرا ببخشد.

 

نقاشی از : لیلا ویسمه

 


 

با صدا خش‌دار و بلندی یه باره به خودم میام:

- : " وایسا آقا محسن . !! وایسا . "

شیش دنگ ِحواسم از رد شدن خیابون کنده می‌شه و به سمتش می‌ره. چند قدم اونورتر از من، بغل ِپیکان سفید پارک شده‌ی کنار خیابان وایستاده. روی پا به پشت سرش نگاه می کنه. همینطور که داره عینک ته استکانی‌شو روی چشم می‌ذاره، دوباره با صدای نخراشیده‌اش داد می‌زنه:

- : " آقا محسن وایسا دیگه .! د ِ وایسا آقا محسن ."

همین طور به راه خودم ادامه می دم. حالا که تقریبا به روبه‌روش رسیدم، خط نگاهشو دنبال می کنم و صحنه‌ی خنده‌داری می‌بینم؛ جوون 25 ساله‌ای که سوار بر دوچرخه است، با شنیدن صدای اون پا از رکاب برداشته و کمی کند می‌کنه، اما بعد از یه ثانیه مکث دوباره می‌خواد به راهش ادامه بده که باز از طرف اون مورد خطاب قرار می‌گیره :

-  : " آقا محسن . میگم وایسا .!!"

جوون لحظه‌ای شک می‌کنه، کاملا می‌تونم از چشماش بخونم که داره به اسم خودش فکر می‌کنه! وقتی مطمئن می‌شه که اسمش محسن نیست، دوباره پا به رکاب می‌شه و می‌ره!! 

اعتماد و اطمینانی که توی صداش بود، باعث شده بود که جوون برای یه لحظه به خودش شک کنه!!

نگاهمو از پشت عینک آفتابی، دوباره به اون می‌اندازم، ظاهرا تا ته این خیابون باریک، هم مسیریم، اونم ساعت 12 ظهر!

از کنار یک ماشین رد می‌شم و می‌رم توی پیاده رو، اون اما توی خیابون از کنار ماشین‌های پارک شده، هم عرض من قدم برمی‌داره. لباس گرمکن ورزشی به تن کرده و دمپایی‌های پلاستیکیش روی آسفالت کشیده می‌شه و لِخ‌لِخ صدا می‌کنه. با همون نگاه اول می‌شه فهمید که کمی شیرین می‌زنه!

همینطور برای خودش آواز می‌خونه و با دست‌هاش توی هوا شکل‌هایی رو رسم می‌کنه.

برای چند ثانیه، در طول خیابون با هم تنها می‌شیم، صدای آوازش رو بلندتر می‌کنه و لابه‌لاش هم خنده‌های کودکانه‌ای سر می‌ده.

مرد میانسالی از رو‌به‌روم توی پیاده‌رو ظاهر می‌شه، یه باره همون صدای خش‌دار با لحن ِلوندی تکرار می‌کنه:

- : " سلام آقا صفدری .! چطوری؟! ."

مرد نگاهی معنی دار بهش می‌اندازه - معلومه که صفدری نیست - و انگار به سرعت به ماجرا پی‌برده باشه، با لحن آشنایی می‌گه:

- : " خوبم جیگر! . تو چطوری؟! ."

اون هم خنده‌ی شادی سر می‌ده و میگه:

- : " نوکرتم خوشگله!! ."

زیر چشمی نگاهی به آقای صفدری می‌اندازم و هر چی می‌گردم چیزی از خوشگلی! – اونم با اون غلظت!! – تو صورتش پیدا نمی‌کنم. سر خیابون که می‌رسیم، مسیرمون از هم جدا می‌شه و اون می‌ره و من می‌مونم با یه عالمه فکر توی کله م!.

 

 

 نقاشی از : مهرداد محب علی

 

*اسم داستان برگرفته از یکی از ترانه های فریدون فروغی است.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

غذا و دسر Mirad Amy چیست بوزینه ی خالخالی روشــــــــــــــــــــنفکران Matt محصولات ارگانیک جهان گستر ما مَردم ( We are people )